سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعرمعاصر

اگر هوست را پیروی کنی، کر و کورت می سازد و فرجامت را تباه و تو رانابود می کند . [امام علی علیه السلام]

نویسنده:   علی هبوط محمدی(85/7/8 ::  4:4 عصر)

لیداعلیزاده

ایستاده ام
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
این جا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه......
ودست های تو در هم فرو رفته اند
تو
غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربا نی ات را ثابت کنی
ولی...
ولی نفهمیدی که من
آن سوی خیابان
انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی...
ومن
دیگر آزارت نمی دهم
زین پس
قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش...
هنوز هم قافیه را به چشمان تو
می بازم
مطمئن باش!



نویسنده:   علی هبوط محمدی(85/7/8 ::  3:48 عصر)

مریم تاجیک

حق با تو بود.
هرگز با تو نزیسته ام.
هرگز سکوت مان رنگی نخواهد گرفت
هرگز دخترکی سفید با گیسوان طلایی
تو را به درون خود راه نداد.
و در بسترت آرام نیافت
هر شب
چشمانت
بر روی قابهای کوچک و بزرگ
تحقیر شده من
سرگردان است.
بر اندوهم می گریی...
چه زایش سختی داشته ایی
سد بار ، زایش پشت زایش
برای تولدی
که هیچگاه غروری بر تو نیفزود.
و هر لحظه لحظه اش
دعاهای شبانه ات را افزون تر کرد.
......
آری ادامه تو اینگونه رقم خورده بود.



نویسنده:   علی هبوط محمدی(85/7/8 ::  3:34 عصر)

سهراب سپهری

مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌هایم می‌شنیدم.
زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌‌گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می‌کرد.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده‌یی بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ‌هایم از تپش افتاد.
همه رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمی‌گذشت.
شور برهنه‌یی بودم.

او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن‌ها می‌جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.

وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ‌هایم جابه‌جا می‌شد.
حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می‌نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:
آنی گم شده بود.



نویسنده:   علی هبوط محمدی(85/7/8 ::  3:27 عصر)

سهراب سپهری

می مکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم.

از پی نابودی ام ، دیری است
زهر میریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم،
می کند رفتار با من نرم.
لیک چه غافل!
نقشه های او چه بی حاصل!
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش.
او نمی داند که روییده است
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهر می شویم
پیکر هر گریه، هر خنده،
در نم زهر است کرم فکرمن زنده،
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.




نویسنده:   علی هبوط محمدی(85/7/8 ::  3:24 عصر)

 

سهراب سپهری

ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.

سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند



<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صفحه اصلی

شناسنامه

ایمیل

 RSS 


کل بازدید:8941

بازدید امروز:13

بازدید دیروز:1


پارسی بلاگ

وبلاگ های فارسی

بخش مدیریت




اوقات شرعی


درباره خودم

شعرمعاصر

لوگوی خودم

شعرمعاصر






اشتراک

 
>

فهرست موضوعی یادداشت ها

شعرسپید[6] . شعرکلاسیک[3] .

آرشیو

پاییز 1385

. با پارسی بلاگ نویسندگی را آغاز کنید